با مرگ مهتاب در صبح روز ششم تير ماه 1385
نگاه
نو و من همكاري بسيار مستعد و توانا را از
دست داديم. او، به گفته دوست و همكار عزيزم آقاي عبدالحسين
آذرنگ كه مهتاب را خوب ميشناخت،هوشي كم نظير داشت و حساسيتي
نازكتر از نازكترين چينيها؛ بيش از هركاري، كتاب ميخواند،
و عمدتاً به زبان انگليسي. با موسيقي و فيلم و تئاتر نه فقط
باهدف گذراندن اوقات فراغت، بلكه چون وظيفهاي عبادت گونه،
سروكار داشت. به جرأت ميگويم كه كليه آثار معتبر سينماي روز
جهان را ميديد و هر سال مشتري پرو پا قرصِ جشنواره فيلم فجر
بود. از صبح تا ديرگاهِ شب، از اين سينما به آن سينما.
آزادانديش و آزاد منش و بويژه مدافع حقوق انسانهاي ضعيف
بود. وطن خود را عميقاً دوست ميداشت و اين دوست داشتن را به
صورت اصراري غريب به ادامه اقامت در ايران نشان ميداد.تنها
عاملي كه او را به ترك ايران و به سوي تحصيل در دانشگاههاي
خارجي ميكشاند ادامه تحصيل در رشته «حقوق بشر» در دانشگاهي
معتبر بود. ولي موفق به اخذپذيرش در اين رشته نشد. معدود
دانشگاههاي معتبري كه چنين رشتهاي را در برنامه درسي خود
داشتند به او پاسخ دادند كه جز 2-3 درس، بقيه درسهايي را كه در
دانشگاه تهران خوانده است نميپذيرند، و بايد از ابتدا شروع
كند؛ و اين براي مهتاب مشكل بود. با اينكه امكان ادامه تحصيل
اش در رشته هاي حقوق و ارتباطات در دو دانشگاه معتبر خارجي
برايش فراهم آمده بود، به سر بردن در ايران را به ادامه تحصيل
درخارج از ايران ترجيح داد و براي ادامه تحصيل در رشته روابط
بين الملل در دانشگاه علامه طباطبايي نام نوشت. كلاسهايي كه
قرار است از مهر ماه 85 شروع شود و او قطعاً يكي از دانشجويان
آن دوره بود.
به وكالت دادگستري نيز تن در نداد. او، در اين مورد نيز پا جاي
پاي پدر نهاد. معتقد بود كه با غفلتي كوچك و به طمع ماديّات
ممكن است به دفاع از كسي برخيزد كه حق ندارد، و در مقابل
استدلال من كه ميگفتم: تو ميتواني انتخاب كني، ميتواني چنين
پروندههايي را نپذيري، از من ميپرسيد: پس چرا خودت كه دفترچه
وكالت هم داشتي نرفتي وكالت بكني؟ و من پاسخي براي او نداشتم.
بدين ترتيب، تكليف قضاوت كردن در دادگستري ( كه رشته تحصيلياش
اقتضاء ميكرد) نيز روشن بود!
مهتاب، از ديدگاه آن گروه از همكاران
نگاه نو كه او را مي شناختند، و از نظر
استادان و دوستان فرهيختهاش انسان مستعدي بود كه مي توانست در
عرصههاي حقوق، هنر، ادبيات، و ترجمه، آيندهاي درخشان براي
خود رقم زند و خدمتگزار فرهنگ و جامعه خود شود، امّا او، براي
ادامه زندگي، مرگ را برگزيد، و دست كم، اين بار بدون اَمر و
نهيِ من وما و شما و ايشان؛ بلكه به اختيار و آزادانه. جاناش
از اين كره خاكي پرواز كرد، چراكه اين جهان را و آنچه در
اطرافاش ميگذشت تحّمل ناپذير ميديد. او،به واقع، به گفته
دوست و همكار عزيزم احمدرضا احمدي، «از اين جهان گريخت».
مهتاب در توسعه يافتهترين و مُرفّهترين كشورهاي جهان، در هر
قدم، نشانه هاي فقر وتنگدستي و چهرههاي مچاله شده انسانهاي
استثمار شده مهاجر- تبعيديِ جهان سومي و حتي شهروند همان جامعه
را نشان ميداد و بر وجود استثمار، حتي در جوامعي كه مدّعي
رعايت حقوق بشر هستند،پاي ميفشرد؛ و در اين سرزمين نيز كه
عاشقانه دوستاش داشت، از فاصله طبقاتي، تبعيض، تحميق، قانون
شكني، بي عدالتي و هر آنچه شايسته انسان و اجتماع ما نبود و بر
انسان ايراني و اجتماع ما تحميل شده بود، عذاب ميكشيد و به
نوعي بيزاري و نفرت از زندگي در جهاني رسيده بود كه اساساش بر
استعمار و استثمار انسانهاست ؛ و دست آخر آنكه غمخوار و
تيماردارِ تمامي دوستان و آشنايان دور و نزديكي بود كه از درد
وغم شان با خبر ميشد.نسبت به وضعيت و سرنوشت آنان، احساس
وظيفه مي كرد، و اين احساس را به مرحله عمل در ميآورد. بارها
ميديدم و خود مي شنيدم كه به چهار گوشه دنيا تلفن ميكرد تا
از حال و روز دوستان بيمار يا گرفتارش خبر بگيرد وتا جايي كه
ميتوانست به آنها كمك فكري مي كرد. و خانه ما محل و مأمن همسن
و سالهايش بود كه معضل يا مشكلي روحي و خانوادگي و اجتماعي
پيدا ميكردند. و چنين انساني، در بيست و چهارسالگي، از ميان
ما رفته است. جاي خالي او را چگونه مي توان پر كرد؟
من، - در اينجا به عنوان سردبير
نگاه نو – بسيار متأسف هستم كه چنين
همكار ارزنده و مردم دوستي را از دست دادهام. سال گذشته(1384)
در اواخر پاييز، روزهاي بدي را مي گذراندم. يكي از علتها،
نزديك شدن به نخستين سالروز مرگ مادر بود(30 آذر). از ادامه
زندگي نوميد شده بودم و افسردگيِ سنگيني دامنگيرم شده بود. با
مهتاب، كه تنها همدم من در خانهمان بود، چندبار در اين مورد
سخن گفتم. او در شب تولدم(26 آذر) هديهاي به دستم داد. باز
كردم. قابي بودكه در داخل آن،با خطي خوش، بخشي از شعرِ «در
گلستانه» سهراب سپهري را مهتاب داده بود برايم نوشته بودند:
زندگي خالي نيست/ مهرباني هست/ سيب هست/ ايمان هست.
آري/ تا شقايق هست، زندگي بايد كرد.
و من كه در روزهاي تير ماه 1385 کار شاّقِ نوشتن متن سنگ مزار
او را نيز بايد انجام مي دادم و سرگشته و سرگردان بودم كه چه
بنويسم، تفائلي به هشت كتاب سهراب سپهري زدم. شگفت
اينكه شعرِ «درگلستانه» آمد و درست دنباله « تا شقايق هست
زندگي بايد كرد.» و من همان را بر سنگ مزار او نوشتم:
در دل من چيزي است/ مثل يك بيشه نور/ مثل خوابِ دم صبح/ و چنان
بي تابم/ كه دلم مي خواهد/ بدوم تاته دشت/ بروم تا سركوه/
دورها آوايي است/ كه مرا ميخواند.
جسم مهتاب در گورستان بهشت
زهرا، قطعه 49 آرميده است، و روحاش دويد تا ته دشت،رفت تا
سركوه،و به سوي آواهايي كه در آن دورها او را فرا ميخواندند.
روانش شاد باد.
به نقل از فصل نامه
نگاه نو، شماره 70
.........................................................................................................
مهتاب
احمدرضا احمدي
به ياد مهتاب ميرزائي
تابستان داغ پُر هياهو و كشدار
تابستان هنگامي ساكت شد
كه دخترك با چشمان سياهِ پهناور
كه طعم عسل داشت
با سرعتي سحابي
كه ابر از آسمان خانهي ما گريخت
از اين جهان گريخت.
دم به دم نفس نكشيد.
آن زنان
او را روي نردباني خواباندند
تا از روحش عكس بگيرند
به روي تكهاي چوب او را خواباندند
چوب سراسيمه آغشته به خونِ دخترك شد.
از عشق به هستي و نيلوفر و اطلسيها مرده بود.
از پنجره ميديدم
پدر سر دختر را
در دست گرفته بود
كه به چوب اصابت نكند
پدر با گيسوان سفيد
ديگر نميدانست كدام سر، كدام دختر.
آن كس كه بر چوب خوابيده بود
آرميده بود.
ديگر نه همسايهي ما بود
نه دخترِ پدر.
او به جهاني ديگر تعلق داشت
آن جهان نامرئي
كه كسي از آن بازنگشته است.
در آفتاب تابستان مُرد
اگر چه نامش مهتاب بود.
چه روز كِشدار و بي رحمي بود.
اگر استغاثههاو فريادهاي
زنان و مردان و دختران و پسران نبود
اين روز كشدارِ ششمِ تير
قصد نداشت به پايان برسد.
پسران و دختران
در شب هنگام كه اين روز كشدار گُم شد
بر جاي روح و جسمش شمعها افروختند
روز كشدار از نور شمعها گريخت
سرانجام شب
با حوصله آمد.
ما همسايگان فقط قادر بوديم
در خفا و آشكار گريه كنيم.
6 /تير /1385
................................................................................................................
چهارمين روز از هفته
دو شعر از مسعود احمدي
در رثاي مهتاب ميرزائي
نگو تو در راه بودي
به جانب آن طرفِ هرچه حجم
به سمت آن سوي هر چه صوت
پشت به هر قدر باران
هر تعداد درخت
هر مقدار شكل شبدر و شميمِ شببو
و بياعتنا
به ما و به ريختِ آن اقاقيا
كه در كُنج خاطر من
زير آن با كسي از آن سر دنيا اُطراق ميكردي
تا ذهنش را به زبان ما برگرداني و اهل را بگرداني
درحرفهايي نو در دنياهايي تازه.
نگو تو رسيدهاي
به آن سمتِ خودت به آن سوي همهات
كه در دمَ
جهان تاريك شد همهمه باريك
و روي من خراب
چهارمين روز هفته ششمين روز از ماه تير
با همة هرچه كه داشت
حتي
با سبز سيرِ برگي از درخت انجير
با وزشِ نسيم
و با ارغوانيِ روشنِ بالهاي پينهدوزي پير.
11/4/1385
......................................
ششمين روز از ماه تير
به يك آن
لت و پار ميشود
تكهتكه خرد و خمير ششمين روز از ماه تير
با آسمان لاجوردي
گلهاي زرد ابريشم بيدها و صنوبرهاي هنوز نه خيلي پير
و با ريختِ آن زن
كه از پنجره خم شده بود
بر حوالي ساعت ده بر عطر بي صداي خرزهره بر بوي ساكت چمن
تا خبر برسد
كه رسيدهاي به آن سمتِ خودت به آن سوي نور
به آن طرف بُرادههاي از نقره از بلور
من بيهوا
به فكر مهتابي بودم، به يادِ لوركا*
تا باز
از درهاي باز
آواز دورهگرد را بشنوي پچپچة كوچه
و حرفهاي درگوشيِ باد را
با پرِ پيراهني بر بند رخت با روح و با تنِ يك درخت
و ببيني
كه كودك
چهطور به پستان مادر مك ميزند
نسيم
چهگونه برگونة گلبرگ بوسه
و به چه ترتيب
در خنكاي سحر
آفتاب بيدار ميشود نيلوفر باز
...............
*
اشاره به شعر«بدرود» از لوركا، ترجمة احمد شاملو
..............................................................................................................
براي علي ميرزايي
محبوبه مهاجر
به خاك . . .
به خاك بگوييد
خبر به گوش باد نرساند
كه آسمان
از بُغضِ مردي تنها
ايستاده در حضور حادثه
خواهد فرو شكست
به مرگ اما نگوييد
چه مستانه مينازد
به نازدانهاي كه زندگي
همقامتش نشد.
9 تير 1385- زردبند
.............................................................................................................
كودكي مان كجاست؟
ماهور احمدي
آفتاب تابستان
صورت مهتابت را كه غرق صلابت است
سبزهتر ميكند
اين منم كه اينگونه بر جسم بيجانت اشك ميريزم
و اين تويي كه اين چنين آرام و ساكت بر زمينِ سرخ خفتهاي.
كودكي مان كجاست؟
لابهلاي اين شمعهايي كه همبازيهامان شبها ميسوزانند؟*
ميان گيسوان سفيد پدرت؟
يا شايد در طيّارهاي كه آه كشيد و پريد كودكي را جا
گذاشتهاي؟
8/ تير/ 1385
..................
*
دوستان مهتاب، هفت شب برسرمزار او، و در حياط خانة او گردآمدند
و شمع افروختند.
...............................................................................
عروسِ مهتابي
كتايون بناخيري
چشم انتظار مباش
برنميگردم
به دشت لالهها رفتم
از كنار جويبار گلهاي نرگس
از ميان گندمزار
آنجا كه آسمانش ستاره باران است
و مردمانش فرشتهاند
سفيد، سفيد، سفيدِ عروس
و آنجا هميشه مهتابيست
از تاريكي نشاني نيست
نور است و نور، نزديك و دور
چشم انتظار مباش
برنميگردم
در سرزمين روياها ميمانم
ميدانم
كه ميآيي.
------------------------------------------------------------------------------------------------------
مرگ
مهتاب*
مفتون اميني
و بشنو اي آشنا
كه ميبيني همه روزه، در ساعت عصر، آفتاب ميرود.
ماه بيرون آمده نيز رفتنيست
امّا
در وقتهاي پَسينهي شب.
آنجا، در غروب خورشيد
چراغي را از روشنايي برميدارند
و اينجا، در غروب ماه
چراغي را از تاريكي.
آنجا، رفتن آفتاب در ميان هياهوي زندگيست
و اينجا، رفتن ماه
در سكوت تاريك قلب شب است
و در خاموشيِ مرغان و مستان.
ميبيني
كه رفتن ماه، غم انگيزتر است
آري، افول مهتاب، غم ديگري دارد.
اين، براي آنها كه ميبينند
مرگِ زنده است
و براي آنها كه ميشنوند
زندهيِمرگ است.
چرا فقط به پدر؟
چرا فقط به مادر؟
مرگ مهتاب را به همهيِ در تاريكي نشستگان تسليت بگوييم
به همهي آن هزاران دل
كه ناگهان، چون كودكان عقربزده، در خود پيچيدند.
به همهي آنها
كه سقوط سنگينترين چلچراغها را ديدند
در رنگينترين مهمانيها.
به همهي آنها كه ميگويند
كاش همه چيز را گم كرده بوديم
و نه اين را ...
*
(در مراسم یادبود اولین سالگرد درگذشت مهتاب میرزایی)
------------------------------------------------------------------------------------------------------
گاهي اوقات بايد سكوت كرد
حميدرضااَبك
در تسلاي
يك دوست چه بايد گفت؟ همدردي با انساني داغدار چه وجه و معنايي
دارد؟ ما، كه بر كرانه آرامشي رخوتناك آرميدهايم، چگونه در غم
انساني شريك ميشويم كه پارههاي وجودش را تكهتكه كردهاند و
از او گرفتهاند؟ آيا محملي براي انتقال اين تجربههاي سهمناك
وجود دارد كه امكان درك لحظهاي از آن اندوه را براي ما فراهم
آورد، تا بتوانيم به او بگوييم دركت ميكنيم؟ با شنيدن خبر
داغداري يك دوست، گرد او ميآييم و اشك ميريزيم و به سويش پرو
بال ميگشاييم تا اندكي از آتش غمش را با سردي آغوش ما
فروبنشاند. اما به راستي اين تلاقي جسمها و اين تصادف كلمات
نشان از موفقيت ما در درك موقعيت و وضعيتي دارد كه او در آن
گرفتار شده؟ روزني اگر بود از درون تنهايان دردمند، لابد كسي
از فرافكندن درد پرهيز نميكرد. دريچهاي اگر بود به جهان
انساني ديگر، بيشك كسي آوارهاي روح را در تن رنجورش نهان
نميكرد. كلمات اما همان بازي ابلهانهاند براي سرپوش نهادن بر
اين ناتواني بشري. به همين خاطر است كه تلاش براي يافتن
جملهاي يا عبارتي كه اندكي از بار تسلا را به دوش بكشد، به
همان اندازه بلاهت بار است كه اعلام اين دروغ شرمآور كه «در
غم شما شريكم». چگونه ميتوان در غم نخلي شريك بود كه بالاي
نعش دختركي سر فرود آورده كه ابرهاي تيره مرگ چهره مهتابياش
را پوشاندهاند و برنخواهد خاست كه سرفرود آوردن، مرگ نخل است.
علي ميرزايي، سردبير نگاهنو، مهمانانش را در آغوش كشيد
و صميمانه اعلام كرد كه شرمنده لطفي است كه دوستانش داشتهاند
در تسلاي داغ دخترك مغمومي كه بود و حالا نيست. فروتنانه
ايستاد بر در مجلسي كه ميزبانش بود و نه اما به راستي ميهمانش
بود. اما من، كه ديدم چگونه قامت استوار اين مرد بر شانههاي
دوستاني سنگيني ميكرد كه در پايان مجلس، همراهي يا بهتر بگويم
حملش ميكردند، با سيلاب اين فاجعه رفتم كه ما، تماشاگران اين
نمايش اندوه، در كجاي جهان ايستادهايم؟ آقاي ميرزايي عزيز!
دردتان را درنمييابم. دركي از حسرت و اندوه يك پدر، بر بالين
كبود فرزندي كه قرار بود فردا شود و حالا زير خاك ديروز آرميده
ندارم. من، تنها زخم خورده و ويران اين پرسش لجوجم كه در تسلاي
يك دوست چه بايد گفت؟
Hamidreza_abak@yahoo.com
------------------------------------------------------------------------------------------------------ |